رورانه ها



کم کم داره برام روشن میشه کسی که باید وسواس به خرج بده تو انتخابهای شغلی، منم، نه کارفرما! شرکتا فوق العاده بی نظمن و آدما هم غیر قابل اعتماد. من فقط به پیشرفت فکر میکنم و برام کار کردن اصلاً اولویت نیست. وسواسمُ به خرج میدم، موقعیتهای عالی خودشون به سمتم خواهند اومد!


روز به روز حالم بهتر میشه و وقتی دارم کار میکنم، به شدت امید دارم.

تمام زندگیم دنبال هدف بودم، از بیهوده بودن بیزار بودم و مدتها افسرده بودم و داشتم فرسوده میشدم. حالا اما هر روز مطمئن تر میشم که چیزی رو که میخواستم پیدا کردم بالأخره.

هر لحظه کار کردن برام شده لذت، امید، انگیزه، اشتیاق، علاقه.


خب من همیشه نوشتن رو سخت گرفتم و اغلب اوقات هم خودمو لایق نوشتن ندونستم!

اما حالا اسم وبلاگ رو گذاشتم زندگی روزانه و سرتیترش هم هست: روزانه ها! تا بدونم قرار نیست از دل این نوشته ها کتاب یا دستاورد عظیمی درآد! مخصوصاً اینکه این روزا نیاز به فاصله گرفتن دارم، خیلی خوشحال شدم که یک دوست حرف از نوشتن و وبلاگ نویسی زد! نوشتن نیازه و فکر میکنم آرام بخشی میتونه باشه برای این روزای پر تلاطم.


همش فکر میکنم کاش لاأقل این دم آخر طبق ادعاهایی که دارن، باهام رفتار میکردن، به پاس اون 6 ماهی که باهاشون بودم و سعی کردم هیچ قانونی رو زیر پا نذارم. اما کلاً ترجیح میدم حرف نزنم و گله نکنم هیچوقت، خوشحال میشم آدما هم به سکوت آخرم احترام بذارن و در واقع "رهام" کنن و فقط برن! چون حرف زدن بعد از اینکه پر از اشتباهیم و خطا، چیزی نیست جز توجیه!

اگه به سکوتم احترام میذاشتن و توضیح نمیخواستن، لاأقل با این حس و حال بد تموم نمیشد همه چی!


این کارایی که من میکنم، این تصمیمایی که میگیرم، ریسکه یا حماقت؟!
 

اولیش که درهای خوشبختی رو به روم گشوده انگار! تا اینجای کار، ظاهراً! هرچند همه میگفتن اشتباهه تصمیمت. نمیدونم کاری که دیشب کردم، درست بود یا نه. می ارزید؟ یا نه؟.


یه مدت به خاطر کارم، تو توئیتر فعال بودم و واقعاً تو روحیه م تأثیر بد میذاشت. چند روز پیش اکانتمو دی اکتیو کردم و کلاً تو شبکه های اجتماعی نیستم! لینکدین یک فضای تخصصیه، اما حالا به برکت ایرانیا پر شده از مطالب زرد و بی ربط!

یعنی تو این مملکت هیچ راه فراری نیست از غم و اخباری که جز مصیبت چیزی نداره!


چقدر باعث تأسفه اینکه ما تو فرهنگی رشد کردیم که اینقدر راحت اجازه میدیم دیگران ما رو ارزش گذاری کنن! البته نمیشه آدمهای فضول بیکار رو سر جاشون نشوند، آدمهای بی ارزشی که به همه چیز آدم کار دارن! به عقاید، ظاهر، خانواده، تحصیلات، کار. اما میشه تو ذهنت مچاله شون کنی و به این باور برسی که دیگران هیچ، هیچ، هیچ، هیـــــــــــــــچ اهمیتی ندارن.


یه مدت به خاطر کارم، تو توئیتر فعال بودم و واقعاً تو روحیه م تأثیر بد میذاشت. چند روز پیش اکانتمو دی اکتیو کردم و کلاً تو شبکه های اجتماعی نیستم! لینکدین یک فضای تخصصیه، اما حالا به لطف ایرانیا اون هم پر شده از مطالب زرد و بی ربط!

یعنی تو این مملکت هیچ راه فراری نیست از غم و اخباری که جز مصیبت چیزی نداره!


من از سختی های زیادی گذر کردم، سختیهایی که کمتر کسی درکشون میکنه. از درون نابود شدم، فرو ریختم، دنیام سیاه شد و تاریک و همه چی برام بی مفهوم شد و پوچ. بارها حس کردم خالی شدم، زندگی به نظرم احمقانه شد و آدمها موجودات احمقی که تلاش میکنند برای بیهودگی و فرسوده میشن برای هیچ!

اما نخواستم تن به شکست بدم، نخواستم باور کنم همه ش هیچ بود، نخواستم تسلیم "هیچ"ای شم که توش متولد شدیم.

خواستم برگردم به روحیه ای که باهاش زاده شدم، تلاش و جنگیدن برای بیرون کشیدن معنا از دل بی معنایی و کم کم باورم شد حماقت شاید فکر کردن به بیهودگی زندگی تو دنیای رمزآلودی باشه که به ما موجودیت داده.

نخواستم حتی به فردایی فکر کنم که چگونگیش دست من نیست، زندگی در لحظه هم شاید مفهومش همین باشه.

روزهایی که سخت داشتم تلاش میکردم برای ساختن، لحظه هایی بود که به شدت احساس خستگی میکردم و فکر میکردم چقدر راحت تره "وا دادن" تا "جنگیدن". اما تو ذهنم سختی زندگی رو مقایسه میکردم با سختی خودم و همیشه یه ارتباط مستقیم بینشون برقرار میکردم. هیچوقت نخواستم اون موجود ضعیفی باشم که یا بیهوده زندگی میکنه یا تن میده به وا دادگی (!). من باور دارم هنر زندگی تو جنگیدنه و تلاش و هر چقدر شرایط سخت تر میشه، این ایستادگی و تلاش پر اهمیت تر میشه. زندگی هیچ معنای مادی ای نداره، همونطور که قدرت و پول و ظواهر نمیتونن معنی زندگی باشن، هیچ چیزی نمیتونه والاییِ زندگی رو نشون بده و شاید برای همینه که نمیشه معنی زندگی رو پیدا کرد. من در حال ساختن این معنی أم و خوشحالم که تو دنیای سختیها زندگی میکنیم، خوشحالم که تو این مدت کوتاه زندگی، شرایط برامون روز به روز سخت تر میشه و من این فرصتو دارم تا روز به روز سخت تر بشم. خوشحالم که زندگیم یک جریان آروم نیست که در اون صورت بدون اینکه متوجه باشم، غرق در رخوت و سستی بودم. خوشحالم که زندگیم یک جریان پر خروش و طوفانیه و همین باعث میشه من "زنده" باشم.
زندگی برای من بی نهایت با ارزشه.


.

رعد و برق میزنه و گاهی صداش و قدرتش اینقدر زیاده که حس میکنی زیر پات ت میخوره. با اقتدار شروع میشه و بعد بارون میزنه به شیشه و درخت و دیوار و هرچی که هست. مدام فکر میکنم: کاش این جریان ما رو هم با خودش ببره، "کاش ما را با خود میبُرد."


همین که اتفاقای زندگی باعث نوسان احساسات میشن، همین که گاهی زندگی رو با تمام وجود لمس میکنی و گاهی به کل ناامید میشی از همه چی، کافی نیست تا بفهمیم تو یه جریان مسخره گیر افتادیم؟

ته دلم میدونم همش تلاش برای زنده بودنه، همش تلاشه، تقلا کردن. نه انتخاب، نه لذت واقعی.! انگار چاره ای نداریم جز زندگی کردن؛ و حالا هر چقدر قشنگ تر زندگی کنیم، بهتره! فقط مثل جریان یک ساختنه، در نهایت میتونی از نتیجه لذت ببری.! شاید پرسیدن سوالایی مثل "خب که چی" هم احمقانه باشه!

در کل داریم یک جریان "نمیدونم چی" رو طی میکنیم! و "لازمه" طی کنیم انگار.!

 

اینطور سپری میشه زندگی.

 

+ یا حوصله ی نوشتن ندارم، یا نوشتن رو یادم رفته، یا دارم وسواس به خرج میدم! هرچی که هست، حس خوبی ندارم نسبت به این خط خطی ها!


دیشب خواب عمیقی داشتم! نمیدونم چقدر گذشته بود، اما وقتی بیدار شدم، انگار مدت زیادی خواب بودم! تو خواب بازم دوستای قدیمیمو دیدم و برای اولین بار شاد بودم! مثل همیشه نتونستم ساعت دلخواهمُ پیدا کنم و دست خالی از ساعت فروشی اومدیم بیرون! ولی چقدر خوب بود که مثل قدیم راحت بودم با دوستام، خوش بودیم. عجیبه که رویا هم میتونه آدمُ راضی کنه گاهی.

 

+ اینجا بارونه! زمین تره، درختا سرسبز، هوا عالی (:


حتی چک کردن آگهیهای استخدام شرکتای ایرانی هم استرس زاست. فکر کردن به اینکه یه روز بخوام باهاشون کار کنم، باعث میشه احساس فرسودگی کنم، حتی فکر کردن بهش!

هر چقدر از این طرف حس بد میگیرم، اون طرف بهم انگیزه ی ادامه میده. 

کلاً تو ذهنم یه جورایی دور ایرانیها رو خط کشیدم! بیشتر تمرکزم رو زبانه تا بتونم با اونا کار کنم!!


2

چند وقت پیش نوشته های سه چهار سال پیش خودمُ داشتم میخوندم. بعد از اینکه تموم شدن، غم شدم.! خیلی زیاد روم اثر گذاشت و تاریک شدم. راستش تاریک خودمُ بیشتر از هدفمند الانم دوست دارم!

یه جور آرام بخشه اینکه خب دست من نیست این همه بدبختی! اینطور زاده شدم! اینکه "بعضی ها خوشبخت به دنیا می آیند و بعضی ها بدبخت."

الانم میتونم دل بدم به بدبختی و دیگه دنبال درست کردن چیزی نباشم، چون تلاشهای بیهوده ی من از بالا، مسخره و مضحک به نظر میرسه! مثل اینکه روزگار وایساده بالای سرت و داره پوزخند میزنه به دست و پا زدنات!

زندگی رو از خودم دور کردم و حالا دیگه انگار راه نجاتی نیست! افتادم تو سیاهی تاریک و مطلق. باید بپذیرمش مثل اینکه.!


.

دارم فکر میکنم این سوالی که مدام تو ذهنم میچرخه، اینکه "چرا دارم زندگی میکنم؟" از غم ناشی نمیشه. این روزا همش جریان زندگی رو مرور میکنم، از وقتی یادم میاد تا امروز. میتونم آینده رو پیش بینی کنم که با یه مشت اتفاق غیر قابل پیش بینیِ دیگه میگذره و خیلی زود هم به آخرش میرسه. همون جریان کهنه ی تکراری که به خودت میای و میبینی زندگیت داره به آخرش میرسه انگار! و هی فکر میکنی که چه زود گذشت!

حوصله ی نوشتن هم ندارم، ترجیح میدم سرمُ تکیه بدم صندلی، چشمامُ ببندم و تاب بخورم، به هیچی فکر نکنم و فقط خیره بشم به تاریکی.


دیشب تو خواب و بیداری داشتم پست میذاشتم تو وبلاگ P:

ولی الان تقریباً هیچیشو یادم نیست که بخوام بنویسم. فقط یادمه میخواستم اشاره کنم به آشفته بودن نوشته هام که شاید به خاطر آشفتگی ذهنی باشه! یعنی نمیدونم ذهنم آشفته ست یا نه، اما فکر میکنم شاید اینکه مثلاً از یه موضوع میپرم رو یه موضوع دیگه تو نوشته هام، به خاطر این باشه که ذهنم واقعاً شلوغه! در اون صورت یه سبک جدید از نگارش رو میخوام پایه گذاری کنم به اسم "جیغ"!

اینجا

هر چقدر فکر میکنم موضوع دیگه ای نیست که بخوام بنویسم! استعداد نوشتنم ندارم که بخوام از یه موضوع بی اهمیت، رمان واسه تون درست کنم و چشاتونو درد بیارم متأسفانه!

 

+ نور آفتابو میبینم رو موزاییکهای تو حیاط و سایه روشنهایی که رو برگ درختا درست شده، نسیم بهار هم اونقدر ملایم میوزه و درختا رو به رقص درمیاره تا فقط افراد لایق بتونن از دیدنش لذت ببرن!!! بوی قرمه سبزی تو خونه پیچیده و همه چی آرومه.

اما من هنوز منتظر یه روز خوبم.!


دوستای قدیمیم، مدرسه م، گذشته. شده کابوس من. خوابهایی که میبینم، نابودم کردن! اصلاً نابودی من از رویا شروع شد!

من هر بار که یه دوره ای رو تموم میکنم، که اغلب نشده دوره ای تموم بشه تو زندگیم و من راضی و خوشحال باشم، اغلب اوقات رضایت نداشتم از جایی که بودم و شاید به همین خاطره که تو هر مقطعی از زندگیم، دنبال یه شروع جدیدم، هر بار دلم میخواد گذشته رو پاک کنم و تنها کاری که از دستم برمیاد، اینه که آدما رو حذف کنم. راه های ارتباطی رو حذف کنم.

امروز خیلی ناگهانی رسیدم به پروفایل لینکدین یکی از هم مدرسه ای هام، میدونستم بعد از دبیرستان رفت امریکا برای ادامه ی تحصیل و تو یکی از دانشگاه های خوب امریکا، پزشکی خوند. الان دیدم که دکتراشم گرفته تازگیا. تو عکسش مثل همون وقتا بود، موهاش ریخته بود رو شونه ش، یه کت شیک پوشیده بود، یه گردنبند ظریف قشنگ تو گردنش بود و لبخند زندگی رو لباش.

میدونید من از یه جایی تو زندگیم شروع کردم درجا زدن! و بعد از هر بار درجا زدن، شروع کردم حسرت خوردن! یه زمانی زندگی رو نخواستم و دلم میخواست خودم نابود کنم خودمو، بعد از اون تلاش کردم برای ساختن. نمیدونم چرا اینقدر پیچیده شد همه چی. همیشه سخت گرفتم زندگی رو، خیلی سخت، خیلی سخت.

و حالا میبینم آدمایی که روزهای گذشته م باهاشون گذشت، همه خوشحال و موفقن تو زندگی و من هنوز دارم دنبال دلیل زندگی میگردم.!

گاهی عمیقاً دلم میخواد زمان برگرده عقب، ساده زندگی کنم، سخت نگیرم و منطقی باشم. شاید در اون صورت، الان من هم لبخند زندگی رو لبام بود، به جای دست و پنجه نرم کردن با خودم و درونی که تاریکه.


7

دیروز روز خوبی نبود. ظهرش هوا تاریک شده بود، بارون شدید و تگرگ از آسمون میبارید و بی وقفه صاعقه میزد.

عصرش هوا دلگیر بود، انگار خون میبارید از آسمون، یه جوری بود.

امروزم همونطوره، ولی شاید به دلگیری دیروز نباشه برای من. تا حدود 7 و نیم هوا روشنه، درختا سرسبزن، یه ذره گرمه و آدم دوس نداره بره بیرون تو این هوا، پرنده ها هم میخونن و پرواز میکنن بین درختا. این هوا، هوای بهار و تابستونه. ولی میتونم پیش بینی کنم که چقدر تابستون امسالو دوست نخواهم داشت.


8

نور چراغ های رنگی تو باغچه، افتاده رو تنه ی بزرگ درخت سیب و رنگی رنگی ش کرده، خاکهای تو باغچه هم رنگی شدن، موزاییکهای کف حیاط، برگهای درخت بزرگ گوجه سبز که یادمه چندین سال پیش تازه کاشته شده بود، جوون بود، کوچیک بود. حالا برادر زاده ی سه ساله م میتونه از شاخه های پایینیش برا خودش گوجه سبز بچینه؛ یه بخش از حیاط خونه رنگی شده.

هوا داره کم کم گرم میشه، امشب داشتم بیرونو تماشا میکردم، درختای تو حیاطو، انعکاس نورو، وزش ملایم نسیم بهار رو حس میکردم و از سکوت شب لذت میبردم.

فکر کردم به تابستون 4 5 سال پیش، اونجا که آخرین روزنه های امید هم به روم بسته شد، سیاه مطلق شده بودم، عصرهای تابستون رو به آسمون تو بهار خواب دراز میکشیدم، چشامُ میبستم و ناظری گوش میدادم.

هیچی آزار دهنده نبود، دچار شده بودم به غم لذت بخش. صبح و ظهر نوشته های آدمهای تاریک تاریخ رو میخوندم و عصر و شب غرق میشدم تو غمی که ازش لذت میبردم.

امسال هم منتظر تابستونم، تا عصرها و شبها تو گوشم صدا بپیچه که:

تا با غم عشق تو مرا کار افتاد، بیچاره دلم در غم بسیار افتاد


3

هر وقت هواییِ رفتن شدم، نشستم دو دو تا چهار تا کردم و به این نتیجه رسیدم فعلاً باید صبر کرد. به سختیهای استقلال فکر کردم، به خطرهاش، به کم آوردناش. و همه ی اینا باعث شدن نرم و به مرور ترسو تر بشم.

امروز داشتم فکر میکردم رفتن اینطوریه که چمدونت رو ببندی، از خونه خداحافظی کنی، خطر کنی، پای تصمیمیت وایسی و بری!


شده گاهی نیاز به حرف زدن یا نوشتن داشته باشید، همینطوری؟

منم فقط دلم خواست بنویسم، انقدر خسته م و حرفی ندارم و سکوتم که اصلاً همین!! یعنی دلم میخواد بنویسم، اما کلمه، اتفاق، حوصله، اینا کمن.

فقط خواستم از مرگ وبلاگ جلوگیری کنم!

نمیر لطفاً!


10

ولی بیشتر از هر چیزی خسته م، بیشتر از اینکه علاقه داشته باشم به کار کردن و لذت بردن از کاری که انجام میدم، خسته م. این دویدنها در جهت رنج زندگی و شکنجه ی بیشتر خودت، یه جور خودآزاری بی معنی و روانی بازیه! کاش یه بادی بیاد و ما رو با خودش ببره،کاش یه بمب اتم بیاد و یک راست بخوره تو سر من تا نجات پیدا کنم.


8

عکس چهار نفره شونو برام فرستاده، چهار تا کوتوله ی خپل، هر کدوم با سه کیلو آرایش و پنج من ادعا و هزار کیلو "من با بقیه ی دخترا فرق دارم"! الحمدلله مغزا هم همه خالی!

بعد انتظار داره ازشون تعریف کنم و بگم تو از همه بهتری و وای زیبای خفته ی من!!

گمشو بابا.


7

وقتی تو استک اور فلو فعال بودم، میدیدم یه وقتایی یه سوالای خیلی ابتدایی میپرسیدن آدما و کدهاشون خیلی عجق وجق بود، برنامه نویسهای با امتیازهای بالا میومدن و خیلی دقیق راهنمایی میکردن اون آدم تازه کارو.

ما وحشیای شرقی، فقط ادعامون گوش فلکُ کر کرده، تو هیچ زمینه ای، هیچ گهی نیستیم که هیچ، ابتدایی ترین اصول رفتار انسانی رو هم بلد نیستیم و نمیتونیم یه جاهایی خفه شیم و گه رو لاأقل به اندازه بخوریم!


6

دارم پنهای برنامه نویسهای حرفه ای رو چک میکنم که قبلنا سر ذوقم میاوردن، فکر میکردم چقدر اینا کار بلدن که یه همچین تیکه کدهای جذابی میزنن. حالا درک اون کدها برام نسبتاً ساده شده و دارم سعی میکنم فعال باشم تو کدپن، چون این کارو دوست دارم. رزومه مو میبینم که چقدر دقیقه و همه چی سر جاشه. یادم اومد حدود یه سال پیش، وقتی برا یه شرکت رزومه فرستادم، رد شدم و دلیلش اینطور اومده بود که: "وقتی رزومه تون رو دیدم، تأسف خوردم از اینکه عزیزانی تو آی تی میخوان فعالیت کنن که حتی بلد نیستن درست با کامپیوتر کار کنن. امیدوارم تو حرفه های دیگه مشغول بشید، قطعاً موفق میشید." یا یه همچین چیزی. فقط خیلی حس بدی گرفتم. دلیلشم این بود که تا قبل از اون رزومه نفرستاده بودم و نمیدونستم فرمتش باید پی دی اف باشه.

گه توی اون آدم بی شعور پرمدعا، به بیشتر شرکتای ایرانی باید ریــــد.


5

وقتی میخواستم رزومه بنویسم، متوجه شدم باید تمام کارهایی که انجام دادم رو تو رزومه ذکر کنم به عنوان تجربه ی کاری. رزومه م به زبان انگلیسیه و وقتی نگاش میکنم، حس میکنم خیلی پر بار شده! میخوام بگم بشر همینجوری مسخره رزومه شو پر بار میکنه و از دور خیلی خفن به نظر میاد! اما در نهایت به رزومه های بشری باید رید! به تک تک رزومه ها، هنرها، تخصص ها، مدارک و مدارج، باید ریــــد.


4

هوا، هوای قدم زدنه، هوای خرید رفتن، کافه رفتن، گشت و گذار و هر چیزی که حال منو بد میکنه.

درختای تو حیاط، منو یاد درختای طویله ی فردوسی میندازن که توش گوسفندا دنبال جفت دلخواهشون راه میفتادن و حیف وبلاگ نویسی نیستم که بیام بنویسم آه چقدر زیبا و عاشقانه ست عاشقانه های گوسفندان متجدد، چون نبود.

 

هیچ چیزی نمیتونه سر ذوقم بیاره. مدام فکر میکنم تاریکی وجودمو گرفته و دیگه چطور میتونم باز خودمو گول بزنم؟

زندگی یک جریان مسخره ی زودگذر تهوع آور بیشتر نیست و من اینو با تمام وجود درک میکنم. هر اتفاقی تو این جریان، حالمو به هم میزنه. کثافت کاری و مادر قحبه بازی هم تو وجودم نیست تا بتونم مثل بقیه با کثافت عشق و لجنزار تفریح، خودمو سرگرم کنم. من مثل شما گه اضافه نمیخورم دوستان عزیز، واقعاً هیچ چیزی نمیتونه پیوندم بده به لجنزار دنیا و زندگی، رسیدم ته خط و همونجا وایسادم، بیچاره، بیچاره.


.

هوا خیلی خوب شده، شبها میرم تو حیاط میشینم و کار میکنم. باد خنک میوزه و زیباست.

حال من ولی خوب نیست. دقیقاً برعکس بهار دلنواز، طوفانی أم؛ و میدونم به زودی یه اتفاق بزرگ تو زندگیم می افته.

این آخرین نوشته ی منه تو فضای مجازی. اولین بار سال 91 بود که به پیشنهاد دوستی که پزشکی اصفهان میخوند و محتاط بود و اینقدر خوب بود که استادش و خانومش که بچه دار نشده بودند، میرفتن خوابگاه دنبال این دختر تا ببرنش بیرون و سه تایی بگردن، وبلاگ نویسی رو شروع کردم.

یادمه از همون اول مینوشتم که چقدر بلد نیستم بنویسم و یادمه کامنت میگرفتم که "خوب مینویسی".

الان یادم اومد سال 95 هم وقتی یکی از نوشته هامو برای استاد ادبیات 47 ساله ای که عشق زندگیش مرده بود و با دختر 11 ساله ش زندگی میکرد، خوندم، وسط حرفامون گفتم "من نوشتنو دوست ندارم"، گفت: "نوشتن تو رو دوست داره ولی".

من هنوزم نوشتنو دوست ندارم و فکر میکنم اهل نوشتن نیستم. اصلاً شاید حق با استاد ادبیات 47 ساله ای بود که در مواجهه با استرس من، نجیب بود و گفت "فکر میکنم کمی با خودت نامهربونی".

 

از بیرون حس میکنم دختر پیچیده ای هستم، مثلاً کسی نمیدونه چقدر بر خلاف ظاهر خشنمم، مثلاً نمیدونن چقدر بر خلاف ظاهر قدرتمندمم، مثلاً کسی نمیدونه چقدر آدما در نظر من بی ارزش و پست و به درد نخورن.

اما این بار از صمیم قلبم مینویسم،

به امید هرگز ندیدنتون آشغالای مجازی.


این متن دومین مطلب آزمایشی من است که به زودی آن را حذف خواهم کرد.

زکات علم، نشر آن است. هر

وبلاگ می تواند پایگاهی برای نشر علم و دانش باشد. بهره برداری علمی از وبلاگ ها نقش بسزایی در تولید محتوای مفید فارسی در اینترنت خواهد داشت. انتشار جزوات و متون درسی، یافته های تحقیقی و مقالات علمی از جمله کاربردهای علمی قابل تصور برای ,بلاگ ها است.

همچنین

وبلاگ نویسی یکی از موثرترین شیوه های نوین اطلاع رسانی است و در جهان کم نیستند وبلاگ هایی که با رسانه های رسمی خبری رقابت می کنند. در بعد کسب و کار نیز، روز به روز بر تعداد شرکت هایی که اطلاع رسانی محصولات، خدمات و رویدادهای خود را از طریق

بلاگ انجام می دهند افزوده می شود.


آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها