دوستای قدیمیم، مدرسه م، گذشته. شده کابوس من. خوابهایی که میبینم، نابودم کردن! اصلاً نابودی من از رویا شروع شد!

من هر بار که یه دوره ای رو تموم میکنم، که اغلب نشده دوره ای تموم بشه تو زندگیم و من راضی و خوشحال باشم، اغلب اوقات رضایت نداشتم از جایی که بودم و شاید به همین خاطره که تو هر مقطعی از زندگیم، دنبال یه شروع جدیدم، هر بار دلم میخواد گذشته رو پاک کنم و تنها کاری که از دستم برمیاد، اینه که آدما رو حذف کنم. راه های ارتباطی رو حذف کنم.

امروز خیلی ناگهانی رسیدم به پروفایل لینکدین یکی از هم مدرسه ای هام، میدونستم بعد از دبیرستان رفت امریکا برای ادامه ی تحصیل و تو یکی از دانشگاه های خوب امریکا، پزشکی خوند. الان دیدم که دکتراشم گرفته تازگیا. تو عکسش مثل همون وقتا بود، موهاش ریخته بود رو شونه ش، یه کت شیک پوشیده بود، یه گردنبند ظریف قشنگ تو گردنش بود و لبخند زندگی رو لباش.

میدونید من از یه جایی تو زندگیم شروع کردم درجا زدن! و بعد از هر بار درجا زدن، شروع کردم حسرت خوردن! یه زمانی زندگی رو نخواستم و دلم میخواست خودم نابود کنم خودمو، بعد از اون تلاش کردم برای ساختن. نمیدونم چرا اینقدر پیچیده شد همه چی. همیشه سخت گرفتم زندگی رو، خیلی سخت، خیلی سخت.

و حالا میبینم آدمایی که روزهای گذشته م باهاشون گذشت، همه خوشحال و موفقن تو زندگی و من هنوز دارم دنبال دلیل زندگی میگردم.!

گاهی عمیقاً دلم میخواد زمان برگرده عقب، ساده زندگی کنم، سخت نگیرم و منطقی باشم. شاید در اون صورت، الان من هم لبخند زندگی رو لبام بود، به جای دست و پنجه نرم کردن با خودم و درونی که تاریکه.


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها