من از سختی های زیادی گذر کردم، سختیهایی که کمتر کسی درکشون میکنه. از درون نابود شدم، فرو ریختم، دنیام سیاه شد و تاریک و همه چی برام بی مفهوم شد و پوچ. بارها حس کردم خالی شدم، زندگی به نظرم احمقانه شد و آدمها موجودات احمقی که تلاش میکنند برای بیهودگی و فرسوده میشن برای هیچ!

اما نخواستم تن به شکست بدم، نخواستم باور کنم همه ش هیچ بود، نخواستم تسلیم "هیچ"ای شم که توش متولد شدیم.

خواستم برگردم به روحیه ای که باهاش زاده شدم، تلاش و جنگیدن برای بیرون کشیدن معنا از دل بی معنایی و کم کم باورم شد حماقت شاید فکر کردن به بیهودگی زندگی تو دنیای رمزآلودی باشه که به ما موجودیت داده.

نخواستم حتی به فردایی فکر کنم که چگونگیش دست من نیست، زندگی در لحظه هم شاید مفهومش همین باشه.

روزهایی که سخت داشتم تلاش میکردم برای ساختن، لحظه هایی بود که به شدت احساس خستگی میکردم و فکر میکردم چقدر راحت تره "وا دادن" تا "جنگیدن". اما تو ذهنم سختی زندگی رو مقایسه میکردم با سختی خودم و همیشه یه ارتباط مستقیم بینشون برقرار میکردم. هیچوقت نخواستم اون موجود ضعیفی باشم که یا بیهوده زندگی میکنه یا تن میده به وا دادگی (!). من باور دارم هنر زندگی تو جنگیدنه و تلاش و هر چقدر شرایط سخت تر میشه، این ایستادگی و تلاش پر اهمیت تر میشه. زندگی هیچ معنای مادی ای نداره، همونطور که قدرت و پول و ظواهر نمیتونن معنی زندگی باشن، هیچ چیزی نمیتونه والاییِ زندگی رو نشون بده و شاید برای همینه که نمیشه معنی زندگی رو پیدا کرد. من در حال ساختن این معنی أم و خوشحالم که تو دنیای سختیها زندگی میکنیم، خوشحالم که تو این مدت کوتاه زندگی، شرایط برامون روز به روز سخت تر میشه و من این فرصتو دارم تا روز به روز سخت تر بشم. خوشحالم که زندگیم یک جریان آروم نیست که در اون صورت بدون اینکه متوجه باشم، غرق در رخوت و سستی بودم. خوشحالم که زندگیم یک جریان پر خروش و طوفانیه و همین باعث میشه من "زنده" باشم.
زندگی برای من بی نهایت با ارزشه.


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها