.

هوا خیلی خوب شده، شبها میرم تو حیاط میشینم و کار میکنم. باد خنک میوزه و زیباست.

حال من ولی خوب نیست. دقیقاً برعکس بهار دلنواز، طوفانی أم؛ و میدونم به زودی یه اتفاق بزرگ تو زندگیم می افته.

این آخرین نوشته ی منه تو فضای مجازی. اولین بار سال 91 بود که به پیشنهاد دوستی که پزشکی اصفهان میخوند و محتاط بود و اینقدر خوب بود که استادش و خانومش که بچه دار نشده بودند، میرفتن خوابگاه دنبال این دختر تا ببرنش بیرون و سه تایی بگردن، وبلاگ نویسی رو شروع کردم.

یادمه از همون اول مینوشتم که چقدر بلد نیستم بنویسم و یادمه کامنت میگرفتم که "خوب مینویسی".

الان یادم اومد سال 95 هم وقتی یکی از نوشته هامو برای استاد ادبیات 47 ساله ای که عشق زندگیش مرده بود و با دختر 11 ساله ش زندگی میکرد، خوندم، وسط حرفامون گفتم "من نوشتنو دوست ندارم"، گفت: "نوشتن تو رو دوست داره ولی".

من هنوزم نوشتنو دوست ندارم و فکر میکنم اهل نوشتن نیستم. اصلاً شاید حق با استاد ادبیات 47 ساله ای بود که در مواجهه با استرس من، نجیب بود و گفت "فکر میکنم کمی با خودت نامهربونی".

 

از بیرون حس میکنم دختر پیچیده ای هستم، مثلاً کسی نمیدونه چقدر بر خلاف ظاهر خشنمم، مثلاً نمیدونن چقدر بر خلاف ظاهر قدرتمندمم، مثلاً کسی نمیدونه چقدر آدما در نظر من بی ارزش و پست و به درد نخورن.

اما این بار از صمیم قلبم مینویسم،

به امید هرگز ندیدنتون آشغالای مجازی.


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها