هوا، هوای قدم زدنه، هوای خرید رفتن، کافه رفتن، گشت و گذار و هر چیزی که حال منو بد میکنه.
درختای تو حیاط، منو یاد درختای طویله ی فردوسی میندازن که توش گوسفندا دنبال جفت دلخواهشون راه میفتادن و حیف وبلاگ نویسی نیستم که بیام بنویسم آه چقدر زیبا و عاشقانه ست عاشقانه های گوسفندان متجدد، چون نبود.
هیچ چیزی نمیتونه سر ذوقم بیاره. مدام فکر میکنم تاریکی وجودمو گرفته و دیگه چطور میتونم باز خودمو گول بزنم؟
زندگی یک جریان مسخره ی زودگذر تهوع آور بیشتر نیست و من اینو با تمام وجود درک میکنم. هر اتفاقی تو این جریان، حالمو به هم میزنه. کثافت کاری و مادر قحبه بازی هم تو وجودم نیست تا بتونم مثل بقیه با کثافت عشق و لجنزار تفریح، خودمو سرگرم کنم. من مثل شما گه اضافه نمیخورم دوستان عزیز، واقعاً هیچ چیزی نمیتونه پیوندم بده به لجنزار دنیا و زندگی، رسیدم ته خط و همونجا وایسادم، بیچاره، بیچاره.
درباره این سایت